top of page

شعری از مهرسا مرجانی

ايستاده بود

خاموش

كنار قطاري كه فرياد كشان

به مقصد ها ميرفت

و به تنهايي خود

كهكشاني در بر داشت

گويي كه تمامي جاده ها

در آخر به او مي رسيد و

خدا روي شانه اش آرام ميگرفت

ايستاده بود

با موهايي كه باد را به بازي گرفته بود

و لبخندي

كه تماشايش

... خورشيد را به آسمان كشيده بود

و در خود

در تنهايي خود

...كهكشاني را به شعر سروده بود

Featured Posts
Recent Posts
Archive
Search By Tags
No tags yet.
Follow Us
  • Facebook Basic Square
  • Twitter Basic Square
  • Google+ Basic Square
bottom of page