top of page

شعری از مهیار مظلومی


همه چیز از دستان تو شروع شد

از کف دستانت

،آن روز که کف دستت گر گرفته بود

و من حس می کردم چیزی در حال وقوع است

انگشتانم در کف دستت می سوخت

و لشکری از نوک انگشتانم به سرم هجوم می آورد

.که سوارانش، انتظار بوسه های تو را می کشیدند

،و سرم خیمه گاه ملکه ای بود

.که سودای پادشاهی جنینش را می پرورد

.همه چیز اما به دستان تو ختم شد

در یک شب زمستانی

،وقتی نوزادی مرده زاییده شد

.و دستان تو دور گلویش بود

:با صدای شاعر بشنوید

https://soundcloud.com/mahyarmazloumi/winter-nights

Featured Posts
Recent Posts
Archive
Search By Tags
No tags yet.
Follow Us
  • Facebook Basic Square
  • Twitter Basic Square
  • Google+ Basic Square
bottom of page